من اشتباه کردم
من فهمیدم که هیچ زمانی برای پی بردن به اشتباه دیر نیست ....
دوست داشتن! چیزی که اکنون تازه می فهمم یعنی چه...
و امروز آنقدر دوستش دارم که به خاطرش هر کاری می کنم...
هر کاری ....
همیشه به خودم قول دادم به کسی وابسته نشم اما خیلی تلاش کردم نشد و باالاخره یکی اومد و دلمو ورداشت و برد....
و مثل همیشه دلم شکست....
دلمو بعد از اینکه مال خودش کرد شکست و طوری شکست که دیگه هیچ بند زنی نتونست بندش بزنه..
تنها همین یک کلمه رو می تونم بگم بیش از اونکه فکر می کنی نامردی دل شکن...
سلام و شاید خدانگهدار
این اخرین نوشته من به شماست هر چند در اذهانم فراموش نخواهید شد ولی در نوشته هایم پنهانتان خواهم کرد...
حالا من ان دخترک ساده و شاداب نیستم من دختری با کوله باری از تجربه ها هستم من اکنون به اندازه ۱۰۰ سال و شاید بیشتر می فهمم...
من همان شهریر نوشته ها همان تنها مانده اکنونم...
من به اندازه سالها دور انداخته شدم من شکستم من...
اما می شود برخاست می شود خود را در میان این جماعت پنهان ساخت می شود حتی از خود نیز پنهان شد و من می خواهم من می خواهم گم بشوم من می خواهم فراموش کنم ...
راه سختی در پیش است راهی به سوی ...
هر ابتدایی را انتهایی است ابتدای من نزدیک انتها بودم خیلی نزدیک راهی به اندازه ۳ ماه...
اما با این وجود نمی خواهم در این انتها با ناراحتی راه بپیمایم من با شادی آغاز کردم و با شادی به انتها می رسانم...
و باز می گویم بدون هیچ دلیلی دوستت میدارم ..
خداوند در همه جا در تمامی راهها همراهت باشد به او می سپارمت که جز او همراهی نخواهد بود...
جدایی را می پسندم چون این به سود هر دوی ماست ما در کنار هم هم را نمی فهمیم ما روزها با هم بودیم اما به اندازه قرنها از هم فاصله داشتیم..
خدانگهدار...
سلام
بهم گفتید دیگه ننویسم پس حرفهای دلمو چکار کنم...
شما که بی خیال ما شدید خیالی نیست...
آدمها واسه اینکه حرفهاشونو ثابت کنند باید امتحان پس بدن شما هم امتحانتونو پس دادید نشون دادید...
یادتونه می گفتید بدون من نمی تونید بدون من زندگی محاله یادتون که هست اما من تا وقتی که کامل نمی دیدم باورم نمی شد و حالا حق داشتم چون اینها همش حرف بود نگید نه نگید که این مدت بهتون سخت گذشت که باورم نمی شه...
اما نه تصور نکنید ناراحتم نه اصلا خوشحالم چون خیلی چیزها واسم ثابت شد...
فهمیدم که واقعا دنیا ارزش اعتماد نداره فهمیدم آدمها واسه رسیدن به خواسته هاشون همه کار می کنن..
منم می خوام مثل اونا بشم مثل همه آدمها چون خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو..
اما واسه دوست داشتن دلیلی نیست شمارو بازم بدون هیچ دلیلی دوست دارم...
هرجا هستید با هرکی هستید پیش هرکی نشستید با تمام وجودم واستون آرزوی بهروزی می کنم..
چون من شمارو واسه خاطر خودتون دوست دارم و چون دوستون دارم راحتیتونم آرزومندم درست بر خلاف شما ...
اونطوری که می خواید باشید چون من شمارو همونطور که هستید می خوام نه اونطور که خودم می خوام...
بازم می گم دوستتون دارم واسه همیشه...
همه در زبان ادعای عشقم را کردند همه گفتند دوستم دارندولی در ورطه عمل...
همه تنهایم گذاردند....
دلم گرفته از این زمانه و از مردم این شهر...
چه لحظه ها که حرفهای ناگفته در پیش سد سکوت متلاطم می ماند و لب از لب گشوده نمی شود....
اما در اندیشه ها واژه ها می رقصند و کافی است سر انگشت یک اشاره آنها را بر روی صفحات کاغذجاری کند تا چیزی شبیه شعر تولد یابد... آن زمان است که سکوت فریاد می شود بی آنکه صدایی به گوش برسد... من نیز احساسم را فریاد می زنم و آن را تقدیم کسانی می کنم که عشق را می فهمند احساس را درک می کنند و می دانند که : سکوت نشانه بی حرفی نیست . |
یکروز رسد غمی به اندازه کوه...
یکروز رسد نشاط اندازه دشت...
افسانه زندگی چنین است عزیز...
در سایه کوه باید از دشت گذشت...
سلام خدای خوبم!!...
می خوام فریادت کنم می دونم که گوش می دی...
خدا جونم تو که می دونی هرکی ندونه تو که می دونی...
تو می دونی که من چییم من کیم من چه مدلی ام...
خدا جونم خیلی دلم گرفته می خوام بهت بگم....
می خوام بهت بگم که اون جمله چقدر آزارم می ده و بگم که نمی تونم به زبون بیارمش...
کاش...
خدایا تو که می دونی چراپذیرفتم ...
هر کی ندونه تو که می دونی...
خدایا میدونی حس کردم از تو صحیفه خارجش کردی...
از تو قرآنهایی که شبهای احیا بالای سرم گرفتم بیرونش آوردی...
واسه همین گفتم آره...
تو که می دونی تو که شاهد بودی...
حالا...
خیلی غصم گرفته...
اما باز به خاطر اینکه نشون بدم آره هستم...
ای خدا تا آخرش باهاتم...
پذیرفتم تا نگی تو فقط حرف می زنی..
واسه همینه گفتم باشه...
اگه یه کم بیشتر به اطرافمون با دقت بیشتری نگاه کنیم...
و گوش کنیم خدا رو می بینیم...
خدا همه جا هست همه جا....
دوست دارم خدا جونم
خدایا!!...
خــــدایا!!...
سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده ی دلم را در آن بگسترانم و با دستان خسته ام قنـــوت بگیرم و از تو بخواهم که بر وجود سردم نور نگاهت را بتابانی و گل های زیبای عشق و ایمان را بار دگردر من تازه گردانی.........خدایـــــا!!...
عـــــشق بی هوس ، تنهایی در انبوه ، و دوست داشتن بدون آنکه دوست بدارند روزی کن!!..
به من توفیق تلاش مقابل شکست، صبر در نومیدی ،رفـتن بی همـــــراه در سکوت ، دین بی دنیا ،ایمان بی ریا ،خوبی بی فداکاری ،کار بی پاداش،روزی کن....وهمواره با من بمان و تنهایم مگذار...
بگذار نخی به انگشتانم ببندم تا...
هرگز فراموشت نکنم که آرامش دل تنها با یـــاد تو میسر است...
توفیقم ده که بیش ازطلب همدردی، همدردی کنم. بیش ازآنکه مرابفهمند دیگران رادرک کنم. بیش ازآنکه دوستم بدارند، دوستشان بدارم زیرادرعطاکردن است که میستانیم ودربخشیدن است که بخشیده میشویم ودرمردن است که حیات ابدی می یابیم
خداوندا!!...
امروز به تو توکل می کنم مرا به آغوش خود هدایت کن تا احساس امنیت کنم...
مرا در نور خود شستشو بده و بگذار در لذت و خوشی تو غوطه ور شوم. مرا سرشار از آرامش خود کن. مرا در آغوش خود بگیر و با من حرف بزن . بگذار خود را آنگونه ببینم که تو مرا می بینی بگذار نگاهت کنم. بگذار گرمی حضورت را حس کنم و نفست را به آرامی در ذهنم حل کنم. بگذار آنقدر خیره نگاهت کنم تا به رویایی عمیق فرو روم ...آری به رویایی عمیق.....
زیرا فقط در رویاست که با من حرف می زنی و...
فقط در رویاست که به من می گویی بنده کوچکم دوستت دارم و مراقبت هستم....
می گویی من گاهی از راههایی به ظاهر بی رحمانه هدایتت می کنم اما تـــو نمی توانی درک کنی...
فقط در آنجاست که می گویی تو متوجه نمی شوی که من نگاهت می کنم و می بینم که وقتی راه می روی گاهگاهی زمین می خوری ولی دستت را نمی گیرم تاخودت بلند شوی و دوباره از اول شروع کنی...
اما تو می پنداری که من تو را...
فراموش کرده ام!!!!!!!!!!!!!
به نام خدای که در این نزدیکی است
بارالها!!...
وجودم غرق اضطراب است و تو تنها کسی هستی که حضورت آرامم می کند..
توکل بر تو وجود زنگار گرفته ام را امانی است بی پایان ....
بارالها!!..
اکنون که در دو راهی تردید اوفتاده ام وجودت را بر ذهن مردد خویش خواستارم...
کاش می شد همه چیز را به استهزا گرفت ...
اما افسوس که نمی شود ...
گاهی باید اندیشید و اگر اندیشه ات ره به جایی نبرد چون من در این لحظه غرق اضطراب خواهی شد...
اما توکل بهترین چاره بر این قلب دچار بر تردید خواهد بود..
دعایم کنید که اکنون بیش از هر زمانی نیازمند آنم..
اجازه خدا؟
!میشه من ورقهامُ بدم؟! ...
میدونم وقت امتحان تموم نشده ...
میدونم هنوز کسی رو نفرستادی که ورقهامُ بگیره ...
اما دیگه نمیتونم ادامه بدم ...
هر کاری میکنم نمیتونم ...
هنوز هیچ جواب درستی پیدا نکردم که تو ورقهام بنویسم ...
ورقهام پر از اشتباه و خط خطی ِ...
ورقهامُ که نگاه میکنم حالم بهم میخوره
... ...میشه من ورقهامُ بدم؟! ...
میخوام جوابهای درستُ ببینم ...
میخوام از ایـــــــن همـــــــــــــــه شک و تردید رها بشم ...
حتی اگه به خاطر گندی که به امتحانم زدم بخوای تنبیهم کنی
...میخوام از این جلسهی امتحان که لحظه به لحظهاش جز عذاب چیزی نیست برم بیرون
...میشه من ورقهامُ بدم؟! ...
میخوام بیام پیش خودت
...میشه من ورقهامُ بدم؟
! ...جایگاه ما در هیچ سرزمینی نیست....
جایگاه ما حتی در روی کره زمین هم نیست ...
منزل حقیقی ما در قلب کسانی است که دوستمان دارند و.....
دوستشان داریم...
بارالها!!....
خود را به غنا و بی نیازی از بندگانت ستوده ای و به راستی که به بی نیازی از ایشان سزاواری .....
آنان را به فقر و نداری نسبت داده ای و به حق سزاوار نیازمندی به تواند...
ای خدا!!!...
خسته شدم....
تنها پناهگاهی که می بینم تا بدان تکیه کنم تویی..
اما...
تو را نیز نمی یابم ..
چیه؟؟!!...
به من نمی یاد که حرف از غربت بزنم...
اما غریبم و دلم پر از اندوه بی کسی از تو...
من فقط تو را می خواهم...
فقط تورا...
که تو آرامم می کنی و نه هیچکس دیگر....
خواهش می کنم به دنیایم بازگرد که تنهایم...
تنهای تنهای تنهااااااااااااااااا......
پروردگارا!!...
گناهانم مرا خاموش ساخته و رشته سخنم از هم گسیخته...
و برهانی ندارم..
گرفتار مصیبتهای خود و در گرو کردار خویشم...
در خطای خود سرگردان و از مقصود خود سرگشته بازمانده و راه خویش گم کرده و حیرانم...
واکنون خویشتن را در جایگاه گناهکاران زبون و سرافکنده در جایگاه تیره بختان بی آزرم و گستاخی می بینم که وعده تو را سبک می گیرند...
پاک و منزهی تو!!...
من به چه جراتی بر تو گستاخی کردم و به کدامین فریب خویشتن را به غرور افکندم...
مولای من!!!...
به رو افتادنم و به لغزیدن گام هایم رحم کن...
به علم و بردباریت از نادانی ام بگذر و به احسان و نیکی ات از بدیهایم در گذر...
چرا که من به گناهانم به لغزشهایم معترفم...
تو به من خندیدی و نمی دانستی!!...
من با چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید،سیب را دست تو دید...
غضب آلوده به من کرد نگاه، سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و...
تو رفتی و هنوز سالهاست...
که در گوش من آرام آرام، خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و...
من اندیشه کنان غرق این پندارم که!!...
جرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
خداوندا!!!...
دستانم خالی اند و دلم غرق آمال...
یا...
به قدرت بی کرانت دستانم را توانا گردان...
یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن..
چشمانت پر می شود از روشنایی مشکوک...
و گوشت پر می شود از سرب سکوت...
و دهانت گورستان واژه ها می شود..
و تن تنهاییت بوی شب می گیرد...
اندیشه های مسموم برایت رجز می خوانند..
انسانهای پوک فرمان توبه می دهند و ته مانده ایمان سرگردانت زیر پا لگد می شود...
من...
به انتهای صداقت رسیدم مرا به حافظه خورشید بسپارید..
خدایا!!..
به من زیستنی عطا کن..
که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم...
و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم..
مردی در خواب دید با خدا روی شن ها قدم می زند...
و تمام مراحل زندگیش را خواب می بیند...
ناگهان متوجه می شود در زمان شادی دو رد پا روی زمین هست...
رد پای خودش و رد پای خدا..
اما...
در سختی و ناامیدی فقط یک رد پا روی زمین...
آن مرد به خدا گلایه می کند که چرا در ناامیدی و سختی او را تنها گذاشته!!..
خدا پاسخ میدهد:
من هیچگاه تنهایت نمی گذارم...
در ناامیدی من تو را به دوش می کشیدم این جای پای من است تو آن موقع روی شانه هایم بودی..
ای بنده من ...
هرگاه به نماز می ایستی!...
من آنچنان به تو گوش فرا می دارم گویی همین یک بنده را دارم و تو....
چنان غافلی گویا که چندین خدا داری..
بارالها من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری...
من چون تویی دارم ...
و...
تو چون خودی نداری..
ستاره پنج انتها دارد..
مستطیل چهار انتها...
مثلث سه انتها...
خط دو انتها..
خدا کند که دوستیها مثل دایره بی انتها باشه...
ما همیشه صداهای بلند را می شنویم ...
پررنگها را می بینیم...
سختها را می خواهیم ...
غافل از اینکه خوبها آسان می آیند ...
بی رنگ می مانند...
و...
بی صدا میروند..
می دونی وقتی خدا داشت بدرقه تون می کردبهتون چی گفت؟
جایی که داری می ری مردمی داره که می شکننت...
نکنه غصه بخوری!!..
من همه جا با شما هستم و شما تنها نیستی...
تو کوله بارتون محبت میذارم که بگذری...
قلب میدم که جا بدی..
اشک میدم که همراهیتون کنه..
و...
مرگ که بدونی بر می گردی پیشم...
خدایا ...
امکان دارد کمی هم من دنیا را بگردانم...
خدا با لبخندی مهرآمیز وپر از محبت به من نگاه کرد و پرسید:
واقعا در خودت می بینی که حتی لحظه ای سکا ن دنیا را در دست بگیری؟!!...
با اعتماد به نفس گفتم:بلی...
مطمئن هستم که می توانم...
بسیار خوب،به امتحان کردنش می ارزد.
بیا بنشین اینجا وحاضر شو !
گفتم:ببخشید فقط چند سوال داشتم،
اول اینکه،کی باید بیایم سر کار؟!...
دوم آنکه،کجا باید بنشینم؟!..
سوم آنکه،چگونه باید سکان را بگیرم که دیگران ببینند؟!..
و بعد اینکه،وقت ناهار کی است وکار چه زمان تعطیل می شود؟!..
خدا سکان را پس گرفت و گفت:
برو،
تو فهمیدی که قادر به انجام کاری که من آنرا میلیونها سال است انجام میدهم ،نیستی؟؟؟؟!!!!!....
ناگهان از خواب بیدار شدم،دستانم یخ کرده بود...
الو سلام!!!!
منزل خداست !..
این منم غریبه ای که آشناست....
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است ...
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست..
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد حساب بنده هایتان جداست..
آرزوهاتون یکجا یاداشت کنیدو یکی یکی به خدا بگید.خدا یادش نمیره ولی شما یادتون میره چیزی که امروز دارید آرزوی دیروزتون بوده.
سنگی که طاقت ضربه های تیشه را نداشته باشد تندیس زیبا نخواهد شد...
پس از زخم تیشه خسته نشو که وجودتان شایسته تندیسی زیباست..
همیشه تصور کنید در دنیای شیشه ای زندگی می کنید...
بنابراین سعی کنید به سمت کسی سنگ پرتاب نکنید چون ....
اولین چیزی که می شکند دنیای خودتان است...
وقتی خدا به شما میگه باشه چیزی که دوست داشتید به شما میده...
وقتی میگه صبر کن در فکر دادن بهترین به شماست و...
وقتی میگه نه داره بهترین برای شما آماده میکنه.
وقتی ناله های خرد شدنت زیر پای عابران نوای دل انگیزی شد...
چه فرقی می کند...
برگ سبز کدام درخت باشی!!!!!!....