شمع نگاهی به خود انداخت سالها سوخته بود و از او جز نخی سوخته و ساقه ای نازک چیزی به جا نمانده بود...
فکر کرد که در این سالها کسی نبوده که او را دوست داشته باشد ...
دلش برای خودش سوخت...
نگاهش به زیر پایش اوفتاد...
پروانه ای با بالهای سوخته در کنارش به زمین افتاده بود...
همیشه کسانی وجود دارند که دوستمان دارند بدون اینکه ما بدانیم...