همه در زبان ادعای عشقم را کردند همه گفتند دوستم دارندولی در ورطه عمل...
همه تنهایم گذاردند....
دلم گرفته از این زمانه و از مردم این شهر...
چه لحظه ها که حرفهای ناگفته در پیش سد سکوت متلاطم می ماند و لب از لب گشوده نمی شود....
اما در اندیشه ها واژه ها می رقصند و کافی است سر انگشت یک اشاره آنها را بر روی صفحات کاغذجاری کند تا چیزی شبیه شعر تولد یابد... آن زمان است که سکوت فریاد می شود بی آنکه صدایی به گوش برسد... من نیز احساسم را فریاد می زنم و آن را تقدیم کسانی می کنم که عشق را می فهمند احساس را درک می کنند و می دانند که : سکوت نشانه بی حرفی نیست . |