خدایا!!...
خــــدایا!!...
سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده ی دلم را در آن بگسترانم و با دستان خسته ام قنـــوت بگیرم و از تو بخواهم که بر وجود سردم نور نگاهت را بتابانی و گل های زیبای عشق و ایمان را بار دگردر من تازه گردانی.........خدایـــــا!!...
عـــــشق بی هوس ، تنهایی در انبوه ، و دوست داشتن بدون آنکه دوست بدارند روزی کن!!..
به من توفیق تلاش مقابل شکست، صبر در نومیدی ،رفـتن بی همـــــراه در سکوت ، دین بی دنیا ،ایمان بی ریا ،خوبی بی فداکاری ،کار بی پاداش،روزی کن....وهمواره با من بمان و تنهایم مگذار...
بگذار نخی به انگشتانم ببندم تا...
هرگز فراموشت نکنم که آرامش دل تنها با یـــاد تو میسر است...
توفیقم ده که بیش ازطلب همدردی، همدردی کنم. بیش ازآنکه مرابفهمند دیگران رادرک کنم. بیش ازآنکه دوستم بدارند، دوستشان بدارم زیرادرعطاکردن است که میستانیم ودربخشیدن است که بخشیده میشویم ودرمردن است که حیات ابدی می یابیم
خداوندا!!...
امروز به تو توکل می کنم مرا به آغوش خود هدایت کن تا احساس امنیت کنم...
مرا در نور خود شستشو بده و بگذار در لذت و خوشی تو غوطه ور شوم. مرا سرشار از آرامش خود کن. مرا در آغوش خود بگیر و با من حرف بزن . بگذار خود را آنگونه ببینم که تو مرا می بینی بگذار نگاهت کنم. بگذار گرمی حضورت را حس کنم و نفست را به آرامی در ذهنم حل کنم. بگذار آنقدر خیره نگاهت کنم تا به رویایی عمیق فرو روم ...آری به رویایی عمیق.....
زیرا فقط در رویاست که با من حرف می زنی و...
فقط در رویاست که به من می گویی بنده کوچکم دوستت دارم و مراقبت هستم....
می گویی من گاهی از راههایی به ظاهر بی رحمانه هدایتت می کنم اما تـــو نمی توانی درک کنی...
فقط در آنجاست که می گویی تو متوجه نمی شوی که من نگاهت می کنم و می بینم که وقتی راه می روی گاهگاهی زمین می خوری ولی دستت را نمی گیرم تاخودت بلند شوی و دوباره از اول شروع کنی...
اما تو می پنداری که من تو را...
فراموش کرده ام!!!!!!!!!!!!!